حسینحسین، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

پسر مهربون من...

دوازده به در به جای سیزده به در

  سلام گلم    روز پنجشنبه صبح یکی از ماهی قرمزا مرد و من هم که از ماهی مرده که رو آب افتاده حال بدی بهم دست میده نمیدونستم چیکارش کنم. ولی چاره ای نبود یواشکی شما درش اوردمو و انداختمش رفت. کلی   دلم براش سوخت. یک ساعتی بعد شما اومدی و دیدی که یکی از ماهیها نیست .پرسیدی اون یکیش کو؟ و من هم گفتم اون ماهی قرمزه اومده بود خونه ما مهمونی و حالا رفت خونشون پیش مامانش .و شما که میخواستی روی من را کم کنی گفتی هان ماهی مرده... ما هم دیگه چی بگیم!!!!! شب هم عمه زهره که از اراک اومده بودن اومدن خونه ما و شما کلی خوشحال شدین و با کوثر جون کلی بازی کردی .همون شب تصمیم گ...
14 فروردين 1390

خاطرات یک نوزاد از زبان خودش

  سلام !تعجب نکنید! من هنوز به دنیا نیامده ام ولی همانطور که می دانید بعد از چهار ماهگی در شکم مامانم چون صاحب روح می شوم  می توانم ببینم و بشنوم. یک جای ساکت و ارام بود .فقط صدای قلب لطیف مادرم را می شنیدم .و گاهی پدرم که سرش را به شکم مادرم می چسباند تا صدای قلب مرا بشنود. بیچاره مادرم! نمیدونم چطوری سنگینی منو تحمل می کرد؟ بالاخره روز موعود رسید...       من با دیدن این همه ادم های سفید پوش که فقط چشماشون پیدا بود ترسیده بودم و فوری زدم زیر گریه! نمی دونم چرا دکتر به باسن من چند ضربه زد؟شاید می خواست بگه دوران راحتی من دیگه تموم شده! مادرمو دیدم بیهوش بو...
11 فروردين 1390

شعر بهار

سلام عزیز مامان             یه شعر در مورد بهار یاد گرفتی عزیزم .هی راه میری میخونی.قربونت برم شعرش اینه: بهارمو بهارم شادی با خود میارم                        شکوفه های سفید     گلهای تازه دارم سه ماه دارم همیشه      فروردین اولیشه اردیبهشت و خرداد        ماههای آخریشه البته تلفظ فروردین و اردیبهشت یه کم برات سخته و میگی فلولدین و ادیبهشت.   &...
9 فروردين 1390

کودک از نگاه یک اندیشمند

نه ماه دو تایی بودیم و یکی شمرده می شدیم عزیز من! خو شحال بودم که نصف جامو بهت داده بودم یک جای مجانی با تمام امکانات تو هم مستاجر خوبی بودی!ساکت و ارام بعضی وقت ها از سر دوستی تلنگری به دیوار میزدی اره من می شنیدم داشتی بزرگ میشدی بار و بندیل سفر می بستی آخ که چقدر دلم برای آن لحظه شیرین بی تاب بود آن لحظه که تو بیایی و ...                                             &nb...
7 فروردين 1390

عید سال 90

سلام پسرم  امروز بعد از چند روز که به وبلاگم به دلیل ترافیک عید دیدنی سر نزده بودم سر زدم.کلی دلم تنگ شده بود برا دوست جونام.حالا میخوام برات تعریف کنم از این چند روز. شب سال تحویل خونه عمو محمد علی (عموی خودم)که دو سالیه که رفته پیش خدا و زن عمو زهرا دعوت داشتیم.هرچی بگم که عمو جون چقدر خوب بود کم گفتم. بعد خوردن شام و بعد از اینکه کلی شما با بچه ها بازی کردین ساعت ۱۲ دیگه خدا حافظی کردیم و به طرف خونه راه افتادیم که تو راه مامان جون (مامان بابا) زنگ زد که بیاین خونه عمو مهدی تا دور هم باشیم. خلاصه یک ساعتی هم رفتیم اونجا و چون شما خیلی خسته بودی و از اونجایی که فقط تو تخت خودت خوابت می بره یک ساعت بعد ...
5 فروردين 1390